شما ثانیه دیگر به♦♥♦ علم و فرهنگ ♥♦♥ منتقل می شوید

داستانک؛ عاقبت "خفه شو" گفتن!

  • Home
  • Contact Me
  • + Google
  • Search
  • Top Page
  • علم و فرهنگ

    تبلیغات

    داستانک؛ عاقبت "خفه شو" گفتن!

     

     داستانک؛ عاقبت "خفه شو" گفتن! 

       

      راننده ی پراید داد کشید، من نگاهش کردم و گازش را گرفتم. توی دلم گفتم: خفه شو. 

    وقتی رسیدم در شرکت بسته بود. پارک کردم جلوی در آپارتمان نیم ساخته ی کناری. کارگر از بالا داد کشید:" خانوم ، ماشینتو اینجا نذار" گفتم : " خفه شو"! و جای ماشین را عوض کردم. 

    دستم را که روی زنگ شرکت گذاشتم انگار که اتصالی داشته باشد، همینطور برای خودش زنگ خورد.حسین آقا از پشت آیفن داد کشید، خانوم جان صبرکن! دلم نیامد بگویم " خفه شو" البته " خف" را گفتم اما بقیه اش توی گلویم ماسید. 

    ده دقیقه ای دیر رسیده بودم، جلسه شروع شده بود، آقای رئیس گفت: خانم ایکس، عجب ترافیکی! گفتم :خفـــه شو! عضو جدید جلسه، مهندس جوانی بود، از این جوجه فکلی های تازه لیسانس گرفته که فکر می کنند هر پروژه ای را می توانند به بهترین وجه انجام دهند و کل جهان و سیستمهایش را متحول کنند. نظرات مختلفی داشت، به کار همه عیب و ایراد گرفت. به نقشه های عزیزم که چقدر برایشان زحمت کشیده بودم توهین کرد. با هر ایرادی که می گرفت یک خفه شو نصیبش می شد. و ... 

     

    برای مشاهده ادامه این داستانک زیبا و تاثیرگذار به ادامه مطلب بروید...

     



    برچسب ها : ,,,,,

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 72 صفحه بعد

    .